رفتم که بروم اما نشد آمدم که بمانم باز هم نشد و هنوز در این آمدو رفت مانده ام . دلم هیچ کجا آرام نمی گیرد قرار ندارد. نه در ماندن آرامش هست نه در رفتن انگار که بین دو دنیا معلق مانده ام .به قول شاعر نه پای رفتنم هست نه نای ماندم. باورم نیست که آسمان همه جا یک رنگ است و رنگه بی رنگی بهترین رنگ است .کاش می شد دوباره بدنیا بیایم شاید در اینجا شاید در آنجا. شاید در آن زندگی دوباره می دانستم که متعلق به کجایم. باید بار سفر را ببندم ولی به کجا ،هنوز نمی دانم در درونم آتشی به پاست گاه شعله می کشد و گاه خاکستری بیش نیست در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموش واو در فغان در غوغاست غوغاو غوغا آرام ندارد
Thursday, February 27, 2014
Monday, February 24, 2014
دیشب خواب دیدم یک خواب خیلی عجیب ،ترس تمام
وجودم را گرفته بود ترسی که با تمام وجودم حسش می کردم و حتی وقتی که از خواب بیدار شدم هم باز
هم احساس ترس و نا امنی را داشتمیک دالان تاریک با پله هایی شبیه ساختمان های نیمه کاره یک بار راه را رفته بودم و مجبور بودم باز هم آن راه را با دوستم بروم قول داده بودم که تنهایش نگذارم ولی هنوز ترس از ورود به آن دالان دراز و تاریک . پله های پیچ در پیچ تازه یک قبر هم انجا بود قبر پدرش بود می خواست برود پیش پدرش عکس عروسی پدر و مادرم هم آنجا بود ولی چرا مگر بالای سر مرده عکس عروسی می گدارند نمی دانم چرا ولی با تمام وجود می خواستم پیشش باشم تنها به ملاقاته پدرش نرودولی ترس از آن دالام از تاریکی از مرده و از جماعتی که از مراسم عزاداری می ایند نمی گذاشت بروم .گفتم لباس می پوشم و می آیم وقتی برگشتم نبود ولی من رفتم و تنها رفتم چ/ن باید پیدایش می کردم و نگران او دری نبود گه از آن وارد شوم نوری در چشمانم افتاد دالان را روشن بود و پله ها را می شد دید نور همه جا را فرا گرفته بود ومن دیگر نمی ترسیدم چند تا خانم با چادرهای مشکی از کنارم
رد شدند و حس نا امنی را کمتر و کمتر کردند. دنبال دوستم می گشتم می خواستم در
کنارش باشم غمگین بود به دنبالش پله ها را 3 تا یکی بالا می رفتم و امید داشتم که
پیدایش کنم گریه کرده بود دیدن اشک دوستانم حتی در خواب هم غیر قابل تحمل است رفتم ولی نبود از
خواب پریدم بدون آنکه پیدایش کنم ولی من همه تلاشم را کرده بودم که تنها نگذارمش
امروز دیدمش همه اش می خواستم به او بگویم که دیشب خوابت را دیده بودم ولی نمی شد
که بگویم .نگفتم ولی تمام روز حس می کردم که چرا آن دالان روشن شد چرا می خواستم
کمکش کنم با ان همه ترس آیا لازم بود این همه از خود گذشتگی کنم نمی دانم خوابم عجیب
بود عجیب ... در خرابات مغان نور خدا می بینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم و از صبح این شعر را زمزمه می کنم و باز هم فکر می کنم خوابم خیلی عجیب بود
شاید می خواست چیزی را بازگو کند که این روزها یادم رفته است شاید
پ.ن:کاش می دانستم که هستی که اینقدر قوت قلب می دهی از آن گوشه دنیاکاش واقعی تر بودی و فقط یک دوسته سخت افزاریه مجازی نبودی
Friday, February 21, 2014
ای آن کسی که از آن گوشه دنیا وقت می گذاری و پست های نه چندان خوب مرا می خوانی بدان و آگاه باش که عمیقا خوشحالم می کنی ومرا از انرژی لبریز
Thursday, February 13, 2014
دخترک تنها بود و تنها بود. زمستان را تنها گذراند و خم به ابرویش نیامد سختی های زندگیش پایانی نداشت و او هم دیگر به پایانشان نمی اندیشید .زندگی را با تمام وجود ادامه می داد. خستگی در مرامش نبود .نمی دانست توقف یعنی چه می رفت و می رفت و می دانست که این راه را هیچ انتهایی نیست.
شعر می خواند سعدی را ورق می زد بگذار تا مقابل روی توبگذریم دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم فال حافظ می گرفت بدون آنکه فکر کند که فالش چه می گوید ابتهاج و اخوان ثالث را با نگاهی نو می خواند.عاشق فروغ شده بود و می دانست که در آغازفصلی سرد است با اندیشه هایی نو. زندگی را می خواست جور دیگری ببیند چون چشمهایش را شسته بود تازه فهمیده بود که راه رفتن روی برف له شده چه لذتی دارد .زیر باران تنها عشق را نمی توان جست. راه ها را می رفت و می دانست که خداییی در این نزدیکی ها هست که او را به مسیر اصلی بر خواهد گرداند . اما هنوز هم عاشقه جودی ابوت بود هنوز با آن شرلی همزاد پنداری می کرد ولی دیگریادش نمی رفت که کودکانی هستند که وقتی از مدرسه می روند وقت آن را ندارند که بابا لنگ دراز را برای بار 5 ببینند باید کار کنند و درس بخوانند و به دنبال هویت گمشده شان بگردند نگران بودنگران اینکه چرا بنفشه آفریقاییش گل نمی دهد نگران کتاب های نخوانده اش بود و به قول خواهرش سطح دغدغه هایش تغییر کرده بود با اینکه همه را نا امید کرده بود ولی در درونش به نگاه تازه اش می بالید و می دانست و آگاه بود که زندگی را باید جور دیگری زندگی کرد
Thursday, February 6, 2014
برف تمام شد 4 روز پشته هم برف و برف و سرما
و لرزیدن و دوباره آفتاب برآمد و برفها آب شدند و زمین گرم شد. نور آفتاب
در اتاقم افتاد و چشمانم را امروزبا تلالو خورشید باز کردم تنم گرم شده
است و چشمانم می درخشد. برف را دوست دارم باران را دوست دارم ولی امروز
دانستم که آفتاب را از همه بیشتر دوست می دارم با آفتاب وجودم تعریف پیدا
می کند شاید هوای ابری خاص باشد شاید آسمان قرمز برفی فقط چند بار در سال
قابل رویت باشد و شاید آفتاب هر روز بر آید ولی آسمان آبی با ذرات زرد
کهربایی نور خورشید چیزدیگری ست
حالم
امروز خیلی خوب است نه غمی نه غصه ای حتی می توانم روان بنویسم صدای آب
صدای پرنده ها و صدای نزدیک شدن بهار بچه که بودم از اول دی ماه شمارش
معکوسم را شروع می کردم 90 روز 89 روز 70 روز و ومن از همان روزها بهار را
از همه فصلها بیشتر دوست می داشتم
Monday, February 3, 2014
رها کردن انچه باید می گرفتم و گرفتن انچه باید رهایش می کردم شده است فکر شب وروزم کاش می شد اطمینان داشت که دیگر یک مسیر را نمی توان دو بار رفت کاش برای شروع مسیر می پرسیدند که انتهایش این خواهد بود و خودت تصمیم می گرفتی که تا انتهایش را بروی یا پا در ان راه نگذاری و این شوق ، شوق رفتن، شوق رسیدن و شوق به دست آوردن و تا انتها که می روی می بینی یک سراب بود
Saturday, February 1, 2014
کتاب نمی خوانم و کتاب نمی خوانم و به قول دوستم دیگر نوشتن دغدغه ام نیست و کتابهای خوانده نشده ام هر روز جلوی چشمانم هستند و به یاد من می آورند که چقدر این روزها در گیر حاشیه ها شده ای دلم برای یک کتاب با یک داستانه طولانی تنگ شده است تا غرق شوم درش و خودم را به یک شخصیتش بچسبانم و شب ها قبله خواب با آن همزاد پنداری کنم شاید او زندگی اش پر هیجانتر از ماله من باشد از روزی که جایم عوض شده است فقط چند بار پرده را کشیده ام و به کوهها نگریسته ام من همیشه از نور بدم می امده و می اید و زندگی را به کام همکارانم هم تلخ کرده ام ولی چه کنم که همیشه با خانم هویشام همزاد پنداری کرده ام
قراراست ساعت 3 برف بیاید و من چکمه نپوشیده ام و با این سرما باید بروم خرید بهش فکر می کنم تنم مور مور می شود خوابم میاید و باید کار کنم و کاش الان هوا افتابی بود و من هم خوشحال بودم
Subscribe to:
Posts (Atom)